loading...
๑۩۞۩๑ ๑۩۞۩๑
uouytg بازدید : 78 پنجشنبه 15 تیر 1391 نظرات (0)
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
sms های زیبا کلیپ های جدید و عکس های زیبا. جالب نرم افزار های مفید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 113
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 225
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 12
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 230
  • بازدید ماه : 401
  • بازدید سال : 1,235
  • بازدید کلی : 23,966